من حاجی اون تدارکات چی....
.نیمه های شب بود نگهبان بیدارمون کرد.پنج نفر نیروی جدید ازبسیج ادارات با یه تویوتا اومده بودن..گفتم برادرا هر کی یه پتو از گوشه سنگر(.آسایشگاه سنگر بزرگی به شکل ال که با تیرآهن و ورقهای موجدار ساخته شده بود و روی اون رو با خاک پوشونده بودن.در ورودی اون با کیسه های پر شده از خاک یه راهرو کوچک و کفشکنی بود)بردارن و بخوابن تا صبح...منو سید و رحیم از گشت که برگشتیم.بسیجیا بیدار شده بودن و صبحانه خورده بودن.رفتم کنارشون نشستم یه حلقه درست کردیم.اسامی رو پرسیدم از تخصصشون پرسیدم.آموزشهای لازم رو دیده بودن و خیلی ورزیده شده بودن .بینشون برادری بود که حدودا52 سالش بود .گفتم پدر جان چکار میتونی بکنی؟.گفت حاجی هرچی شما بگی من انجام میدم.برای اینکه کار سخت و سنگین بهش ندم گفتم پس شما مسئول آسایشگاه باش باید با ماشین غذا برین و غذای بچه ها رو بیارین و زحمت تقسیمشو بکشین.گفت چشم حاجی ...از اون روز به بعد هر روز سنگر مرتب و تمیزتر از قبل شده بود و غذا بموقع و دلچسب تر از قبل به نظر میرسید.یه روز رفته بود از تدارکات برای بچه ها جیره(کمپوت .تن ماهی .جیره جنگی و....) بگیره که ترکش خمپاره اونو راهی بیمارستان کرد..تو بیمارستان شهید بقایی اهواز بود که فهمیدم.مدیر کل اداره.................هست .از خلوصش از سادگیش و از متانت و ... خجالت کشیدم.آب شدم...من حاجی اون تدارکاتچی؟؟